ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان گندم_18

عد به فریبا ورامین اشاره کرد که برن.رامین حرکت کرد که بره اما فریبا واستاده بود چشماش سرخ سرخ بود وپلک هاش هی می اومد روهم!

نصرت-کاری داری؟

فریبا یه نگاهی به نصرت کردوبعد برگشت طرف من وگفت:

-یه روزی همینجوری که الان می ریم دنبال این جنس وامونده من واین رامین می رفتیم دنبال دوتا اتاق اجاره ای!این جنس وامونده روخیلی زودتر از دوتااتاق اجاره ای پیدا کردیم یعنی این یکی همه جابود ولی اون یکی نبود!

نصرت-خیلی خب بروحالا!

فریبا سرشو انداخت پائین ورفت پشت سرشم شوهرش رفت که نصرت گفت:

-کم که می اره فریبا رومی بره توخیابون یه تیریپ که بره جنس جفت شون جور میشه!

دیگه حال خودمو نفهمیدم فقط گفتم"

-نصرت خان نمی شه بریم یه جای دیگه باهمدیگه حرف بزنیم؟

کامیار-چته؟

-حالم اصلا خوب نیس!

نصرت-یه لیوان اب بهت بدم بخوری؟

-نه!نه!

کامیار-بیابریم یه اب بزن به صورتت!

-نه!فقط ازاینجا بریم!

کامیار یه نگاه به نصرت کرد واونم گاز پیک نیکی ش روخاموش کردوبلند شدیم!

دم در کامیار یه پولی به پسربچه هه داد وسوار شدیم ودنده عقب ازاون کوچه مزخرف اومدیم بیرون ونصرت یه خیابون رو به کامیار نشون داد وکامیارم پیچید توش ویه بیست دقیقه نیم ساعت که رفتیم رسیدیم جلو یه پارک که نصرت گفت:

-چطوری؟

-بهترم

نصرت-پس بریم اونجا بشینیم

یه جای خلوت پارک نشستیم ونصرت3تاسیگار دراورد وروشن کرد ویکی ی دونه داد به ما وتاازش گرفتیم گفت:

-وامونده ازاین سیگار وپارک وکوچه شروع میشه!

-چی؟

نصرت-هروئین دیگه!می گه یه برزگر گرکند یک گله را!فقط کافیه که یه رفیق ناجور بخوره به پست یه ایل جوون! یکی یکی شونو عین برگ درخت می ریزه پایین!همه شونم اول ش بایه سوال شروع میشه!

کامیار-حتما سوالی م هس که فعلا جواب نداره!

نصرت-دم ت گرم!مثل یه مسئله ای که یه دبیر می ده به شاگرداش اگر بچه بلد باشه حلش کنه که خوشحال وخندون می ره سراغ مسئله بعدی اما اگه نتونه اون ومسئله بعدی وبعدی روحل کنه دیگه سراغ بقیه نمی ره!دفتر وکتاب رو می بنده وپرت می کنه یه گوشه!

-سوال چیه؟

یه پک به سیگارش زد وگفت:

-سوال اصلی همین جوونان!

بادستش صدمتر اون طرف تر رونشون داد ه جابه جا پسرودختر داشتن چندتا چندتا باهمدیگه راه می رفتن!

نصرت-زندگی مثل یه ادرس یانشونی یه که ادم می خواد به مقصدش برسه اما فقط کافیه که یکی دوتا کوچه رو اشتباهی بره!یامی خوره به بن بست یاگم وگور میشه!

نقشه لازمه!یه نقشه درست و یه راهنمای سرحال وقبراق ووارد!شکر خدا هیچکدومم که الان دردسترس نیس!

-پس این همه جوون که به مقصد می رسن چیه؟

نصرت-امار دستت هس؟خبرداری اعتیاد داره بی داد می کنه؟

برای چی حتی یه جوون عملی بشه؟مگه اینا سرمایه های مملکت نیستن؟برای چی باید هروئین عین نقل ونبات تودست وبالشون باشه ؟شماها نمی دونین!وقتی یه جوون عملی شد دیگه کاری به دور وورش نداره مهم اینه که جنس ش به موقع بهش برسه!

ببین جوونای قدیم توچهل،چهل وخرده ای سالگی م دنبال یه راه می گردن که مثلا چطور میشه ازراه درست پول دراورد اما جوونا ی الان تایه سن وسالی پیدا می کنن می رن دنبال راه خلاف!راهی که بشه راحت واسوده پول ازش دراورد!چرا؟چون مثلا قدیم یارو یه عمر کار می کرد وتوسن پنجاه سالگی وضعش خوب می شد!برای پول دراوردن بدبختی کشیده بود وبعد ازیه عمر کار مثلا یه ماشین شیک زیر پاش بود!اما الان نگاه می کنی میبینی پسره هنوز پشت لبش سبز نشده یه ماشین سی چهل میلونی سواره وتوکیفش فقط چک بانکه!مثل ریگم پول خرج می کنه!

-خب حتما باباش که یه عمر کار کرده بهش داده دیگه!

نصرت-دِنه دِ!اگه باباش ازراه درست این پول هارو درمی اورد اینجوری نمی ریخت تودست وبال بچه ش که نفله ش کنه!معلومه پول کار نکرده داره!یه زد وبند باچهار تا کله گنده می کنه ومیلیارد میلیارد پول درمی اره!اون موقع بچه ش بنز سوار میشه!زانتیا سوار میشه!

جوونای دیگه م می بینن وخب می گن این راه بهتره دیگه!بعد می رن سراغ باباشون که ثلا یه کارمند شریف وزحمت کشه!این پول هارو ازاون می خوان ووقتی می بینن که نداره بهش می گن توبی عرضه ای!

اون موقع س که معیارها عوض میشه!دزدی میشه عرضه داشتن!زدوبند میشه ارتباط قوی!

حالا پسره راه می افته دنبال ارتباطات که یه وقت می بینه افتاده توکار خرید وفروش هروئین ومواد!ببینین زندگی زمانی برای یه ادم مهم وباارزشه که حداقل دوروز درهفته ش بهش خوش بگذره!اگه قرار باشه هفت روز هفته غم وغصه ونداری وحسرت باشه ادم سرشو بذاره زمین وبمیره که بهتره!

یه جوون الان چی داره؟جوون سرگرمی می خواد هیجان می خواد امنیت می خواد ارتباط باجنس مخالف می خواد!

کامیار-حالا امنیت وسرگرمی روولش کن!همین اخری روبچسب که توش هیجان هم داره!

نصرت خندیدوگفت:

-هیجانش کجاس؟

کامیار-وقتی یه پاترول دنبالت کرد می فهمی هیجانش کجاس!

نصرت-جداالان این جوونا چی دارن؟

-خودتم هنوز جوونی آ!

نصرت-من عملی م!دیگه جوون یااصلا ادم نیستم!وقتی یه نفر افتاد تواین خط دیگه اصلا زنده نیس!

یه پک دیگه به سیگارش زد وته ش روپرت کرد وگفت:

-یه جوون باید توخونه یه جو روبشناسه!بیرون یه جو دیگه رو!باباش توخونه یه جوره توبیرون یه جور دیگه!توخونه نوار وساز واواز!بیرون سنگین ونجیب ومومن!همه شم به بچه شون می گن تومدرسه نگی که ما ماهواره داریم آ!

شدیم مثل یه تیر چوبی موریونه زده!ظاهرش خوبه اما وای از باطنش!جلو عرق روگرفتن میدونی توچندتا خونه بساط عرق کشی راه افتاد؟!

جلو فیلم روگرفتن همه خونه ها شد سینما اونم باچه فیلمائی!

جلو دختروپسر روگرفتن فحشا کشیده شد توخونه ها وشد یه چیز یواشکی که نمی شه دیگه کنترلش کرد!مرض وبیمار ی م که دیگه قربونش برم بیداد می کنه!

بهتون گفتم که پدرای ما وپدربزرگ هامون حداقل این مشکلات رونداشتن!الان یه پشه نیش ت بزنه یاایدز گرفتی یا هپاتیت! غفلت کنی یاداداشت عملی ودزد می شه یاخواهرت خراب!اصلا یه چیزی به شما بگم!ازکی این همه دکتر روان شناس این همه زیاد شد!؟

کامیار-ازوقتی که دیوونه زیاد شد دیگه!

نصرت-همین!بیشتر مریضاشونم جوونان!همه یاافسردگی دارن یاحالت عصبی!چرا!می دونی چنددرصد اززن های شوهر دار حالت افسردگی دارن!؟چرا؟!بابا تفریح نیس!وضع اقتصادی خرابه!شوهر توخونه نیس!مادر باید بابچه هاش اره بده تیشه بگیره!شوهرشم وقتی بعد از دوشیفت سه شیفت کار کردن برمیگرده خونه که دیگه جون حرف زدن نداره! نه به روابط زناشویی ش می رسه نه به روابط بابچه هاش!فقط میشه یه ماشین که وظیفه ش پول دراوردنه!تازه اگه دربیاره!اخرشم خجالت زده زن وبچه شه!یه وقتم چشم وامی کنه که دخترش ازیه طرف رفته وپسرش ازطرف دیگه!

-همه م که اینجوری نیستن!

نصرت-اره اونا که ارتباطات قوی دارن وعرضه وشمِ اقتصادی!

کامیار زد زیر خنده!

نصرت-مردمم که قربونش برم همه به فکر خودشونن!هرچند اخرش ضررش به خودشون می خوره!مثلا گوشت گرون می شه جای اینکه یه مدت نخرن تا ارزون بشه بیشتر می خرن ومی تپونن توفریزر شون!مرغ گرون میشه همینطور!شیر گرون میشه همینطور!اخرش این میشه که امثال ما نمی تونن درماه یه وعده مزه ی گوشت روبچشن!

-اون سوال رو که گفتی چی بود؟

نصرت یه نگاه به من کردو پاکت سیگارش رو دراوردوبهمون تعارف کرد که ورنداشتیم خودش یه دونه روشن کرد وگفت:

-فقط کافیه وقتی یه جوون بایه رفیق ناباب بیفته ازش بپرسه اخرش که چی؟!همین سوال رو اگه نتونه جواب براش پیدا کنه تموم انگیزه ش رونابود می کنه!پسره می ره توفکر!باید بابدبختی درس بخونه اونم این درس های سخت که نصف شون بی مورده!هیچ لزومی م نداره که اینا روبخونه بعدش اگه بتونه اگه بتونه اگه بتونه وارد دانشگاه بشه باید چند سالم اونجا درس بخونه! وقتی م که مدرکش روگرفت تازه می فهمه که براش کار نیس!اگر م هس حقوقی بهش می دن که پول رفت وامدشه!

یارو لیسانس مکانیکه تواژانس مسکن کار می کنه!زمین شناسی خونده نوار کاست می فروشه!لیسانس شیمی یه توکتابفروشی شاگردی می کنه!بابا،اگهی می دن برای استخدام یه ابدارچی لیسانسیه شرکت می کنه!خب دیگه انگیزه واسه یه جوون نمی مونه که!خودمنو نگاه کنین!چی ازم مونده؟!بابامن تحصیلکرده این مملکتم!کوامیدم؟کوارزوهام؟ کو اون افق طلایی که وقتی داشتم درس می خوندم همه ش جلوروم بود؟!بیان به ما بگن ما جوونا رو چه جوری می خوان!عملی؟معتاد؟اگه اینجوری می خوان چرا ماباید این همه سختی بکشیم ودرس بخونیم؟!خب ازهون اول بریم دنبال گرد ومواد ودوا دیگه!

یه پک به سیگارش زد وگفت:

-به خداوقتی یاد اون درس خوندن ها وسختی ها و بدبختی ها می افتم دلم واسه خودم می سوزه!دلم واسه این جوونا می سوزه!

-پس چرا توام افتادی توشون وداری بیچاره شون می کنی؟

نصرت-اگه خدای نکرده توام عملی بشی جواب سوالت رو پیدا می کنی!

یه پک دیگه به سیگارش زد وگفت:

-تواسپانیا تومراسم گاو بازی اول گاو های وحشی روول می دن توکوچه ها وخیابون ها!گاوام می افتن دنبال مردم وبه هرکی برسن شاخش می زنن!بعدشم که مراسم افتتحاح شد یه نفر ماتادور می ره به جنگ گاوه وبالاخره م یاماتادور کشته می شه یاگاوه! اکثرا باشمشیر گاو بدبخت رومی کشن!اونوقت یارو میشه قهرمان!عکسش روتوروزنامه میندازن وازش تمجید می کنن وهزار تا کار دیگه!وقت این مراسمم که میشه مردم ازکشورای دیگه گروه گروه می ان واسه تماشا!حالا اونجا وقتی یه گاو رو می کشن می شن قهرمان اما وقتی ما اینجا مثلا جلویه مسافر یه گوسفند رو قربونی می کنیم می شیم وحشی!چرا؟!اگه تونستین به این سوال جواب بدین!

کامیار-خب وقتی باکاتر وچاقو دخترا رو می زنن!وقتی باشلاق می افتن به جون جوونا!توکشورای خارجی همچین انعکاس پیدا می کنه که اگه یه گوسفندم قربونی کنیم می شیم یه وحشی دیگه!

نصرت-اگه ما به نجابت یه پسر یادختر معتقدیم باید هزینه ش روهم بدیم!منم هزینه ش رودادم وخواهرم رونجیب نگه داشتم!دست به هرکاری زدم تاراحت بشینه ودرسش روبخونه!

سیگارش رو انداخت دور وگفت:

-وقتی من وحکمت دیگه تنها شدیم دیدم اینجا دیگه جای موندن نیس!محیط خراب وفاسد وافتضاحی بود تواون خونه!

یه خرده این درواون در زدم ویه اتاق روکمی بالاتر اجاره کردم ورفتیم توش.دیگه تمام وکمال نون اور خونه شدم خودم. باید خودم درس می خوندم وخرج تحصیل خودم بود! خرج تحصیل حکمت بود!خورد وخوراک مون بود!اجاره اتاقم بود!حالا من چه جوری می تونستم بایه کار نیمه وقت پول اینارو جور کنم؟می شه معادله صد مجهوله!

افتادم توخلاف!خرید وفروش حشیش!تریاک!ویسکی!

کامیار-حکمت می دونست؟

نصرت-نه!فکر می کرد یه ادم باخدا منو گذاشته سرکار وبهم خوب پول میده مثل این قصه ها!

خلا صه زندگی می گذشت هم خودم خوب درس می خوندم هم حکمت!موقعی م که کار نداشتم می رفتم تواین پارک واون پارک واین چیزا رو میفروختم!

یه روز تویه پارک داشتم به یه نفر تریاک می فروختم وقتی طرف پولش رو داد و رفت ومنم داشتم اسکناسا رو می شمردم یه مرتبه یه دست اومد روشونه م!برق ازم پرید!فکر کرد ماموری چیزی یه!برگشتم دیدم که یکی ازاستادامونه! داشتم ازخجالت اب می شدم که گفت اینجا چیکار می کنی؟گفتم استاد اومد م هواخوری!یه نگاه به پولایی که توی دستم بود کردوگفت یه داشنجو قبل از درس خوندن باید انسان باشه!می دونی داری چیکار می کنی؟اومدم بگم که نون اور خونه م واین حرفا که نذاشت حرف بزنم وگفت کارت رو توجیه نکن هیچ دلیلی نمی شه برای این کارا پیدا کرد!سرموانداختم پایین که گفت توان تو،تومغزته!ازش استفاده کن اینو گفت ورفت!

فرداش تودانشگاه اومد سراغم ویه ادرس بهم داد وگفت برو به این بچه درس بده پولش کمه اما بازم برات شاگرد پیدا می کنم!

اقایی که شماها باشین کار تریاک وحشیش روبوسیدم وگذاشتم کنار و افتادم به درس دادن به بچه های راهنمایی ودبیر ستانی کم کم سه چهار تا شاگرد گرفتم وبعدشم شدن هفت هشت تا.یه کارم برای حکمت پیدا کردم بایه تولیدی قرار گذاشتم وازش لباسای برش خورده می گرفتم ومی بردم خونه.طفلک حکمت این کتاب ودفتر رو میذاشت جلوش ویه خط می خوند ومی نوشت ویه درز روچرخ می کرد!پول انچنانی به دست نمی اومد اما می شد باحسرت زندگی کرد!

درد سرتون ندم!گذشت وگذشت وگذشت تامن مدرکم روگرفتم وخواستم وارد بازار کار بشم اما کوکار؟

دیدم فعلا همونجور به بچه ها درس بدم بهتره هم به کار تدریس می رسیدم وهم می گشتم دنبال یه کار اما هرجا می رفتم سوء استفاده بود!تایارو می دیدکه به کار و پول احتیاج دارم یه حقوقی بهم می گفت که فقط خرج رفت وامدم می شد حالا قوز بالاقوز کجا بود!اینجا که عاشق م شدم!

این سالهایی که پشت سر گذاشته بودم یه طرف این یکی دوساله یه طرف !یه شاگردی داشتم که وضع شون بد نبود. اسمش مریم بود دختر خوشگلی بودمن می رفتم وباهاش ریاضی وشیمی کار می کردم سال اخر دبیرستان بود یه مدت که رفتم واومدم خونه شون کم کم احساس کردم که دوستش دارم هرچی به خودم می گفتم پسر ترو چه به این غلطا!اما دست خودم نبود تنها چیزی که یه خرده ارومم می کرد وضع مالی مریم بود!پدرش مدیر یه شرکت بود!یه اپارتمان خوب بالای شهر داشتن میلیاردر نبودن اما وضع شون خوب بود!

هردفعه می رفتم خونه شون ویه خرده درس روکش می دادم وازشون ارزون تر می گرفتم که بتونم بیشتر ببینمش!دلم به همین خوش بود تااینکه اون اتفاق افتاد!

یه بار که رفتم خونه شون دیدم خودش رفت برام چایی اورد.هر دفعه مادرش اینکارو می کرد پرسیدم مامان اینا مگه نیستن؟گفت نه راستش می خواستن کلاس رو کنسل کنن اما شما که تلفن نداشتین بهتون خبر بدم!گفتم خب من می رم جلسه بعد می ام گفت نه!نه!اصلا!خلاصه شروع کردیم به درس خوندن یه خرده که گذشت به هوای اینکه بهتر کتاب روببینه صندلی ش روکمی اورد بغل من طوری که خیلی بهم نزدیک بودیم همونجور که من مسئله هارو حل می کردم دستامون می خورد بهم ویه بار اون دستش رومی کشید کنار ویه بار من!سه چهار بار که دستمون خورد به هم واون کشیدکنارومن کشیدم کنار دفعه اخر نه اون به روش اورد ونه من!دست مونم که چسبید به هم قلم وخودکار ودفتر رفت کنار!یه موقع متوجه شدم که دستش توی دستمه!فقط بهش گفتم مریم می دونم که کارم درست نیس اما خیلی دوستت دارم!اونم گفت منم دوستت دارم!گفتم چیکار باید بکنم؟گفتم پدرومادرم ادمای روشنی هستن بیا خواستگاریم!

انگار دنیارو بهم دادن!فرداش رفتم خواستگاری!رفتن خواستگاری همانا وقطع شدن کلاس همان!اب پاکی رو ریختن رو دستم!بیچاره ها حقم داشتن وقتی اوضاع واحوال منو فهمیدن یه نه گفتن وتمومش کردن!موند این وسط دل بیچاره من واون طفل معصوم مریم!

روابط تلفنی شروع شد یه زنگ می زدم وقطع می کردم واون می فهمید که منم!پشت سرش که زنگ می زدم خودش ور می داشت وزود باهاش یه جا قرار می ذاشتم وقطع می کردم!صبحش جای مدرسه باهم می رفتیم بیرون وواسه خودمون نقشه می کشیدیم که چیکار کنیم !اخرش به این نتیجه رسیدیم که اون دیگه درس نخونه ومنم مرتب برم باپدر ومادرش حرف بزنم کاری دیگه نمی شد کرد!

اون درس رو گذاشت کنار ومنم پاشنه درخونه شونو ازجاکندم!باباهه می رفت شرکت منو دم در شرکت می دید!می اومد خونه منو دم درخونه شون می دید!می رفت خونه خواهرش منو توکوچه خواهرش می دید! خلاصه انقدر رفتم واومدم تا4ماه گذشت وپدرومادرش موافقت کردن!حالا دختره ازدرس عقب افتاده بود وشرط ازدواج مونم این بود که دختره قبول بشه!

شروع کردم بهش درس دادن روزی سه چهار ساعت باهاش کار می کردم!اونم خوب درس می خوند خلاصه انقدر زحمت کشیدم تازد وبامعدل عالی قبول شد ودیگه پدرومادرش حرفی نداشتن یه روز پدرش بهم گفت دیگه برو دنبال کارای عروسی!قند تودلم اب می کردن!دیگه انگار داشتم روهوا راه می رفتم!شروع کردم این درواون دررو زدن برای پول!بانک،قرض الحسنه،صندوق فلان،دوست،اشنا!اما دریغ از ده هزار تومان پول!به هرکس وناکس روانداختم اما چی؟هرکی یه بهانه می اورد هرکی یه جوری اززیرش در می رفت بالاخره وقتی کارد به استخونم رسید یه روز رفتم خونه مریم اینا.زنگ زدم وخودش ایفون رو جواب داد ودر رو واکرد ورفتم تو.پدرومادرش خونه نبودن نشستم وجریان رو بهش گفتم اونم خیلی ناراحت شد برشگت بهم گفت پدرم وضع ش خوبه.اگه بخواد می تونه کمک مون کنه اما نمی خواد گفتم شاید حق باپدرته گفت نه خودش می دونه توپسر خیلی خوبی هستی!چندشب پیش داشت می گفت که وقتی توبااون امکانات کم ووضع مالی خراب خرج تحصیل خودت رو درمی اری وهم خواهرت رو بعدشم تونستی تودانشگاه سراسری قبول بشی ومدرک بگیری حتما پسر خوب ولایقی هستی!گفتم پس چرا کمک مون نمی کنه گفت نمی دونم اما خبردارم خودش چه جوری بامامانم عروسی کرده گفتم چه جوری؟گفت خودشم وقتی جوون بوده وضعیت ترو داشته وقتی دیگه همه درها به روش بسته می شه بامامان قرار می ذارن وکاری می کنن که پدرومادر مامانم دیگه نمی تونن حرفی بزنن!!!گفتم یعنی...؟گفت اره!گفتم خب کار خوبی نکرده پدرت!

یه خنده ای به من کرد وبلندشد ویه نوار گذاشت واومد بغلم نشست گفتم پدرومادرت کجا رفتن؟گفت می خوای چیکار؟ گفتم می خوام مردونه باپدرت حرف بزنم گفت فایده نداره گفتم چرا؟گفت توپدرم رونمی شناسی اون اگه موافقت کرده ظاهری یه!چون می دونه توحتی نمی تونی خرج عروسی رو هم گیر بیاری!گفتم پس چیکار کنم؟گفت همون کاری که پدرم کرده گفتم جدی می گی؟گفت نه اما باید تظاهر بکنیم اون وقت دیگه نمی تونن کاری بکنن!

خلاصه قرار مدارامونو گذاشتیم ومن ازخونه شون اومدم بیرون درست پس فرداش که به مریم زنگ زدم باباش گوشی رو ورداشت خواستم که حرف نزنم اما اسمم رو صدا کرد منم جواب دادم وبهم گفت که برم اونجا منم درجا راه افتادم ورفتم خونه شون

چشم تون روز بد نبینه تاپامو گذاشتم تو که دوسه نفر ریختن سرمو وتامی خوردم کتکم زدن!!انقدر منو زدن که داشتم می مردم!بالاخره باباش منو اززیر دست شون کشید بیرون وزنگ زد کلانتری ومنو به جرم دزدی بادستبند ازتو خونه شون بردن کلانتری وانداختن زندان!فرداشم یه پرونده گذاشتن زیر بغل ما وفرستادن دادگاه!اونجا هم بهم تهمت زدن که وقتی برای درس دادن می رفتم خونه شون یه سکه طلا که روی میز بوده دزدیدم!منم نتونستم چیزی روثابت کنم ازشانس بدم همون موقع که تودادگاه بودم یکی ازاون بچه هایی که یه وقتی باهم توپارک حشیش وویسکی وتریاک می فروختیم رو گرفته بودن واورده بودن اونجا!اون پدرسگم یه اشنایی به من داد!یارو پاسبانم دیدوبه یکی دیگه گفت واونم رفت به رئیس دادگاه گفت دوتا چک که بهش زدن یکی دوتا مورد لوداد ومنو صاف بردن زندان!

شماها نمی دونین زندان چه جور جائی یه!خدانصیب کسی نکنه!ادمو میندازن بادزد وچاقوکش قاتل وهروئینی وخلاصه یه مشت ادم خلافکار !حالا حساب کنین که اش نخورده ودهن سوخته!خواهرم بیرون تنها!خودم توزندان! دختری که دوستش دارم معلوم نیس کجا!

انقدر داغون وخراب بودم که اگه یه چاقو گیرم می اومد خودمو می کشتم!اینم ازدرست زندگی کردن!

دردسرتون ندم!چون بار اولم بود امااون پسره یه چیزایی گفته بود 6 ماه برام بریدن!

توهمون 15روز اولی دوا رودادن دستم!منم که دیگه ازدنیا بریده بودم کشیدم!

ته سیگارش روانداخت زمین وساکت شد یه خرده بعد گفت"

-داغون شدم!

-شاید اگه یه خرده دیگه تحمل می کردی درست می شد!

نصرت-ازبچگی بدبختی ونداری وفقر وگرسنگی وازدست دادن خواهر ومادر وخیلی چیزای دیگه روتحمل کردن دیگه برام جانذاشته بود!راستش اون روزی که برای اولین بار هروئین کشیدم قبلش یه ملاقاتی داشتم!بابای مریم بود! اومده بود باهام حرف بزنه بهم گفت که دست ماروخونده ومریم روبرده دکترو فهمیده که بهش دروغ گفتیم گفت تایه ماه دیگه رضایت می دم ومی ارمت بیرون گفت که مریم ومادرش روفرستاده ترکیه!

وقتی اینو شنیدم دیگه چیزی برام فرق نداشت!این بود که تاگذاشتن جلوم وکشیدم!

دوباره ساکت شدوبعد گفت:

-یه هفته بعدم باباش رضایت داد وازادم کردن یعنی گفته بود که اشتباه شده وسکه روتوخونه پیدا کردن!اونام ازادم کردن!

-خب ازش شکایت می کردی

نصرت-نه!من چوب چیزای دیگه روخوردم!

یه سیگار دیگه روشن کرد وگفت"

-وقتی تویه جایی کسی دوستت نداشت!کسی نخواستت!کسی به فکرت نبود،بی پشت وپناه می شی!می دونین؟یه اثر باستانی متعلق به همه مردم جهانه!یه دانشمند بزرگ متعلق به همه مردم جهانه!همونجور که کره ی زمین متعلق به همه ی مردم دنیاس!یه دانشجوئم مال همه مردم دنیاس!حداقل مال همه مردم مملکت ش!این همه خرج یه نفر مثل من می شه!ازکجا میشه!ازسرمایه مملکت!اخرش ولم می کنن به امان خدا!شاید من می تونستم خیلی کار بکنم اما کسی زیر بال وپرم رونگرفت!

کامیار پاکت سیگارش رودراورد وتعارف کرد وبرامون روشن کرد که نصرت یه نگاه به اون طرف پارک کرد وگفت:

-نگاه کنین!

برگشتیم دیدیم سه تا دختر یه گوشه پارک نشستن نصرت خندیدوگفت:

-نصفی شون متادونی ن ونصفی شون عملی !دارن تزریق می کنن!

-اینجا؟

نصرت-اره دیگه!

-برای چی اصلا این کارا رومی کنن؟

نصرت-ببینین یه جوون حالا دختر یاپسر احتیاج به تفریح وشادی داره یه جوون پیرزن یاپیرمرد هفتاد هشتاد ساله نیس که بتونه شیش هفت ساعت رویه صندلی توبالکن خونه ش بشینه ورادیو گوش بده!

خداوند تومغز ما یه ماده ای گذاشته که باعث شادی می شه!وقتی یه جوون جلوی خودش همه ش دیوار می بینه!وقتی همه ش ممنوعیت می بینه!وقتی هزار تاوعده عملی نشده رو می بینه!وقتی فردا صبحش روتاریک تراز شب قبلش می بینه اون وقته که افسرده می شه!این افسردگی م هی اضافه می شه اضافه می شه تا دیگه خود مغز به تنهایی نمی تونه چاره ش کنه!اون موقع س که جوون پناه می بره به قرصای شادی زا!مواد مخدر!حشیش!

اگه مثلا برای افسردگی ش یه دکتر روانشناس م ببریش بهش چی میده؟زاناکس!کلونازپام!فلوکستین!

این داروها فکر می کنی چی هستن؟یه جورایی مثل اونای دیگه ن!اکثرشونم اعتیاد اورن!به این دخترا نگاه کنین!قول بهتون می دم که اکثرشون اول کار یه سری به دکتر روانشناس زدن!باچهار نوع قرص وشربت شروع کردن والان رسیدن به هروئین وتزریق واین حرفا!خبردارین که اعتیاد ومواد افتاده تومدارس راهنمایی؟می فهمین چی دارم می گم؟ خبردارین دخترا ی جوون مون تودبی واون طرفا دارن چیکار می کنن؟بخدا اگه دیر بجنبیم دیگه نمی شه کاری کرد!!!

-مگه چه مدته که هروئینی شدن که کرشون به تزریق کشیده؟؟

-الان دیگه مثل قدیم نیس که یارو ده سال هروئی بکشه وبعدش کارش به تزریق این حرفا برسه!الان بعدازشیش ماه یه سال می رن توکار تزریق!

-خب چرا؟

نصرت-جنساخوب نیس!یه مدل افغانه که دست سازه یه مدل پاکستانه که لابراتوریه!الان بیشترش افغانیه!این همه افغانی فکر می کنی چیکار می کنن؟

-جریانش چه جوریه؟

نصرت-دوسه هزار تا استامینوفن روپودر می کنن ویه تفت ش می دن ومی شه رنگ هروئین!بعدش دیازپام واین چیزا رو هم پودر می کنن ومی زنن تنگش!

-خب اینکه اعتیاد اونجوری نمی اره!

نصرت-یه خرده هروئین م قاطی ش می کنن دیگه!دفعه اول م بهت جنس خوب می دن اسیر که شدی اشغال می بندن به ناف ادم! بعدش اگه ده تا بسته رو هم بکشی نشئه نمی شی!دودش حیف ومیل می شه!بایدحتما تزریق کنی!حالا اگه بهتون بگم کجاها تزریق می کنن غش می کنین!

-مگه تورگ تزریق نمی کنن؟!

نصرت-اولا که جاش تابلو می شه!بعدشم چنددفعه که تزریق کردی رگ خشک میشه!باید یابزنی بغل پات که میشه بغل...!یابزنی زیر ناخن!

-زیر ناخن؟اونکه خیلی درد داره!

نصرت-ادم که خمار شد دیگه این حرفا حالی ش نیس!تازه اون به کنار!بایه سرنگ بیست نفر تزریق می کنن!حالا حساب ایدز وچیزای دیگه شو بکن!

یه پک به سیگارش زدوخندیدوگفت:

-کثافت ش حالا جای دیگه س!

کامیار-کجا؟

نصرت-موقع خریدنش!یارو دوافروشه بسته های یه سانتی رو می کنه توماتحتش!وقتی میری ازش بخری پول رو به یکی دیگه میدی وجنس روازیکی دیگه تحویل می گیری جریان شم اینطوریه!می ره جلوی یارو واونم دست می کنه از توسوراخ... یه بسته درمی اره ومی ده بهت ومی گه بذار دهنت!اونم باید زود بذاره دهنش!

یه مرتبه حالت تهوع بهم دست داد

کامیار-دیگه چرا میذاره تودهنش؟

نصرت-که اگه مامور رسید قورتش بده!

کامیار-باهمون کثافت وبوی بدو...!

نصرت-اره

کامیار-چه جوری اخه می تونن؟

نصرت-شما یه ادم هروئینی روندیدین وقتی بهش جنس نرسه اگه ببینینش حتما می فهمین!

-اخرش که چی؟

نصرت-تو جوب اب مردن!موقع تزریق سنکپ کردن!خودکشی!زندان!اخرش اینه دیگه!بااین سیگار وامونده شروع می شه!پسره یادختره سیزده چهارده سال شه برای قیافه گرفتن شروع می کنه به سیگار کشیدن!بعدش می شه حشیش! تریاکم که گرونه ومی ره سراغ هروئین!

قدیم مشروب می خوردن!یه ابجویی چیزی می خوردن وارضا می شدن وکمتر سراغ مواد مخدر می رفتن! الان دیگه نمی شه! اولا که این عرق های دست ساز توش تینر ودیازپامه ویه خرده الکل!جوونام که پول ندارن ویسکی بخرن یاکور می شن یاهزار تا مرض دیگه می گیرن تازه دهن شونم بوی الکل می گیره ودیگه اگر گیر بیفتن پدرشون در می اد!اینه که می رن سراغ حشیش وبعدشم که معلومه!

-حالا چرا؟

نصرت-ناامیدی!ازدست رفتن انگیزه!نداشتن تفریح وهزار تا چیز دیگه!یکی ش خودمن!

-بالاخره وقتی اززندان اومدی بیرون چی شد؟

نصرت-رفتم سراغ حکمت دیگه افتاده بود به نون خالی خوردن شده بود عین اسکلت!جریان روبهش گفتم انقدر گریه کرد که نگو!

کامیار-توچیکار کردی؟

نصرت-یکی دوبار رفتم دم در خونه مریم اینا خونه خالی بود واقعا رفته بودن.منم دیگه چیکار می تونستم بکنم؟یه ادم عملی دیگه تواین خط آ نیس!دیگه عشقم شده بود هروئین!عشق که نه!ازش بدم می اد!هربار که می کشم به خودم وجد وابادم لعنت می کنم که اگه دیگه بر سراغش اما تایه خرده خمار می شم ونشستم پاش!

یه پک دیگه به سیگارش زدوته سیگارش روانداخت دور وگفت:

-یه جوون تازمانی محیط براش امن ومطمئنه که تودامن خونواده باشه!وقتی که به هرصورت ازخونواده ش فاصله گرفت این بلاها سرش می اد!

وقتی مریم روازدست دادم فقط به خاطر حکمت زنده موندم حالام فقط به خاطر اون زنده م!هروقت درسش تموم بشه وبتونه رو پای خودش واسته خودمو راحت می کنم!

کامیار-این حرفارونزن من باهات کار دارم!

نصرت-من روز به روز دارم داغون تر می شم دیگه هرکی منو ببینه می فهمه عملی م!خود حکمت م بوبرده!من باعث ننگ شم!من نباشم اون راحت تره!

کامیار-حالا ول کن این حرفارو!راستی یه چیزی می خواست ازت بپرسم!

نصرت برگشت توچشماش نگاه کردوگفت:

-اختیار حکمت رودیگه دادم دست تو!جون تو وجون اون!عوضش غیرت وشرفت روکه می دونم خیلی ازش داری امانت وگرو ورداشتم دیگه هرکاری خواستی بکن!

کامیار-اولا که بهت قول مردونه دادم!دوما که چیزی دیگه می خاستم ازت بپرسم!می خواستم بگم اگه مثلا یه روزی بفهمی خواهرت کجاس چیکار می کنی؟

نصرت زل زد به کامیار ویه خرده بعدگفت:

-حکمت؟

کامیار-نه،عزت!

نصرت-عزت که خواهرم نبود داداشم بود!!!!!!!

من وکامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که کامیار گفت:

-مگه اسمش عزت نبود؟

نصرت-چرا

کامیار-مگه عزت اسم دختر نیس

نصرت-هم اسم دختره هم پسر!مثل نصرت،حشمت!

بعد خندیدوگفت:

-حالا اگرم بدونم کجاس دیگه کاری نمی تونم براش بکنم!دیگه ازیه ادم عملی چی بر می اد؟خیلی خیلی همت کردم که تونستم حکمت روسروسامون بدم اونم تازه ازچه راه هایی!دلالی محبت کردم!هروئین فروختم!

یه مرتبه زدتوپیشونی ش وگفت:

-وقتی یادش می افتم که چه کار هایی کردم ازخودم بدم می اد والله!

اون می گفت اما من وکامیار فقط به همدیگه نگاه می کردیم که کامیار گفت:

-پس عزت پسر بوده؟

نصرت-اره!یه پسر کاکل زری!اگه اونم باما بود حداقل یه باری ازرو دوشم ورمی داشت!الان م معلوم نیس!شاید تاحالا چندبار ازبغل همدیگه رد شده باشیم اما نه اون منو ی شناسه ونه من اون رو!فقط یه نشونی ازش دارم که اونم شدنی نیس ازروش بشناسمش!

کامیار-چه نشونی ای؟

نصرت-یه خال!یه خال اندازه یه 5 تومنی زیر بغلش بود!وقتی کوچیک بود همه ش دلم می خواست بهش دست بزنم و ببینم چرازیر بغلش سیاهه ! تادست می زدم زیر بغلش غش غش می خندید طفل معصوم!مامانمم هی دعوام می کرد ومی گفت پسر....

دیگه نمی فهمیدم نصرت داره چی میگه!فقط به کامیار نگاه می کردم که اونم مات شده بود به نصرت!

کامیاریه خال اندازه یه پنج تومنی زیر بغلش داشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

احساس می کردم که دیگه خون به مغزم نمی رسه حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم!دلم می خواست می تونستم یه جوری حرف رو عوض کنم اما دیگه دیر شده بود!

کامیار برگشت ویه نگاهی به من کرد وبلندشدوبه نصرت گفت:

-نصرت جون مادیگه باید بریم!

نصرت-کجا؟

کامیار-خیلی کارا دارم که باید بکنم!می خوای برسونمت؟

نصرت-نه می خوام یه خرده اینجاها راه برم وفکر کنم شماها برین امامنو بی خبر نذارین!

باهاش خداحافظی کردوتاکامیارم اومد خداحافظی کنه نصرت دستش رو تودستاش نگه داشت وگفت:

-جون تو وجون حکمت!سپردمش اول به خدا وبعدم به تو!

کامیار یه سری تکون داد وپشتش روکرد به نصرت ورفت!منم دنبالش راه افتادم!

ازپارک رفتیم بیرون وسوار ماشین شدیم وحرکت کردیم!یه خرده بعد اروم گفتم:

-کامیار حتما اشتباهی شده!

کامیار-ببین سامان نه من بچه م که دلداری م بدی ونه گندمم که غش وضعف کنم پس هیچی نگو!

دیگه هیچی نگفتم!یعنی چیزی نداشتم که بگم!یه ساعت بعد رسیدیم جلو باغ وکامیار ماشین روهمون بیرون پارک کرد ورفتیم تو ورفتیم طرف خونه اقابزرگ ودرزدیم ورفتیم تو تااقابزرگ صورت کامیار رودید ترسید وگفت:

-چی شده؟

برشگتم طرف کامیار صورتش مثل لبو سرخ شده بود!

کامیار-اقابزرگ من همه چیز رو فهمیدم!

اقابزرگ-چی روفهمیدی؟

کامیار-اون بچه سرراهی گندم نبوده!من بودم!

تااینو گفت اقابزرگ یه مرتبه واداد همونجور که چهار زانو نشسته بود شل شد وتکیه ش افتا د روپشتی!فقط کامیار رو نگاه می کرد!زود به اقابزرگ گفتم:

-اقابزرگ مگه اون بچه همین گندم نبوده!بهش بگین دیگه!

کامیار-عزت پسر بوده بایه خال زیر بغلش!مگه نه اقابزرگ!گندم بی خودی انقدر اروم نشد!شما جریان روبهش گفتین! برام خیلی عجیب بود که چطور گندم یه مرتبه همه چیز رو قبول کرد!

بعد رفت جلو اقابزرگ نشست وگفت:

-من همیشه شمارو دوست داشتم وبهتون احترام گذاشتم!دلم می خواد ازاین به بعدم همینجورباشه!فقط خودتون بهم جریان روبگین!من همون بچه م؟

اقابزرگ دستش روگرفت جلو صورتش وگریه کرد.کامیار بلندشد سراقابزرگ روماچ کردوراه افتاد!اقابزرگم بایه صدایی که انگار ازته چاه می اومد گفت:

-نرو باباجون!نرو!چراغ این خونه رو خاموش نکن!

کامیار یه لحظه مکث کرد ودوباره راه افتاد منم دنبالش!

ازخونه اقابزرگ اومدیم بیرون ورفتیم طرف خونه کامیار اینا که یه مرتبه گندم اومد جلومون!تاکامیار چشمش بهش افتاد گفت:

-حالا فهمیدی که توهمون گندمی؟

گندم فقط نگاهش کرد!

کامیار-عزت منم!

دوباره راه افتاد!برگشتم به گندم که مات مارو نگاه می کرد نگاه کردم!دلم می خواست تموم دق ودلی م روسر یکی خالی کنم!اما چرااون طفل معصوم!

تند دوئیدم پشت سر کامیار ویه خرده بعد رسیدیم جلوخونه شون واستاد وبه من گفت:

-تونیا سامان

سرمو تکون دادم وهمونجا واستادم درست دودقیقه بیشتر طول نکشید که صدای جیغ زن عموم وکاملیا بلندشد ترسیدم اومدم برم تو که کامیاراومد بیرون ومادرش وکاملیام دنبالش!

زن عموم همچین خودشو می زد وموهاشو می کند که گفتم الان تموم می کنه!کاملیا گریه می کرد وازپشت بلوز کامیار رو می گرفت ویه بار به کامیار می گفت داداش نرو!!یه بار به من التماس می کرد که جلوشو بگیرم!

مونده بودم چیکار کنم کامیار برگشت وبه کاملیا نگاه کرد واروم گفت:

-تودختر تحصیلکرده ای هستی!حتما می فهمی که الان چه حالی دارم!

کاملیا همونجا نشست روزمین وزار زار گریه کرد!مادرش بی حال افتاد روزمین!!کامیارم راه افتادطرف باغ!!

نمی دونستم باید به کی برسم!دوئیدم پشت سر کامیار که دیدم عمه هام واقای منوچهری وعباس اقا وافرین ودلارام و گندم ومامانم ازیه طرف دارن می ان طرف ما!

کامیار راهش روکج کرد ورفت طرف در که مش صفر وزنش اومدن جلوش وگفتن:

-چی شده اقا کامیار؟

کامیارم یه نگاه بهشون کرد وگفت:

-انگار خونه مارو دزد زده!برو اونجا تامن برگردم!

مش صفر وزنش دوئیدن طرف خونه ما وماهام رفتیم طرف در که دیدیم اقابزرگ بالباس توخونه وبدون عصا جلو در واستاد ودست هاشو ازهم واکرد!

کامیار رسید جلوش وواستاد وسرشو انداخت پائین که اقابزرگ همونجور که گریه می کرد گفت:

-نمی ذارم بری!باید ازرو نعش من رد بشی!بزرگت کردم!ازهمه بیشتر دوستت داشتم!الانم یه موی گندیده ت روباصد تا اینا عوض نمی کنم!نمیذارم بری!

کامیار همونجور که سرش پایین بود گفت:

-بذارین برم اقابزرگ!

اقابزرگ-باید این چهار تیکه استخون روبزنی وپرت کنی یه طرف تازای درردبشی!حالا بیابزن!

کامیار سرشو بلند کرد ویه نگاه به اقابزرگ کردورفت جلوتر ودست اقابزرگ روگرفت وماچ کرد که اونم بغلش کرد وهمونجور که گریه می کرد گفت:

-نروباباجون!نرو باباجون!چشم وچراغ اینجا تویی!توبری من می میرم!نروباباجون!

کامیار نازش کرد وگفت:

-قربون اون موی سفیدت برم الان حالم خوب نیس!بذار یه خرده تنها باشم بذار خودمو پیدا کنم!

بعد اروم نشوندش رویه سکو بغل در وتا بقیه داشتن نزدیک می شدن دررو واکرد ورفت بیرون ومنم دنبالش رفتم.

سوار ماشین شدیم وهمچین گاز داد که عقب ماشین چرخید!

یه لحظه بعد نه ازباغ خبری بود ونه ازادماش که دنبال ماشین می دوئیدن!

سرمو گذاشته بودم رو داشپورت ماشین که یه مرتبه دیدم کامیار نگه داشت وسرمو بلند کرد وگفت"

-چته؟

-هیچی!

کامیار-چرااینطوری نفس می کشی؟

-چه طوری؟

یه مرتبه چشمام سیاهی رفت!فقط حرکت ماشین روفهمیدم وصدای بوق ش که انگار کامیار دستش روگذاشته بود روش وهمینجور می زد!

***

چندساعت گذشت دیگه نفهمیدم فقط یه موقع چشمامو واکردم ودیدم کامیار بالا سرم واستاده!

به حالت نیم خیز ازجام پریدم که کامیار شونه هامو گرفت دوباره خوابوندم!

-چی شده؟!

کامیار-هیچی؟

-کجائیم؟

کامیار-بیمارستان

-چرا؟!

کامیار-ضعف گرفته تت!چیزی نیس!

-من خوبم!

کامیار-اره چیزی نیس!

دیگه نتونستم خودمونگه دارم وزدم زیر گریه باصدای بلند گریه می کردم!کامیار دولا شد روتخت وبغلم کرد وماچم کرد وگفت:

-توچقدر خر ساده ای هستی!خوشحال باش!یه ارث خور ازتون کم شده!

بلندشدم وبهش گفتم:

-ازث منم مال تو!هرچی قراره به من بدن مال تو!

دوباره نازم کرد وگفت:

-توکه فعلا چیزی نداری!

-ماشینم مال تو!

کامیار-خب این یه چیزی!دیگه چی؟

محکم بغلش کردم که گفت:

-توواقعا انقدر منو دوست داشتی ومن نمی دونستم؟!

هیچی بهش نگفتم وفقط همونجور بغلش کرده بودم وگریه می کردم!یه خرده که گذشت گفت:

-خبه خبه!الان یکی می اد تو وهردومون می ریم پای سنگسار!

روش روکرد اون طرف وبادستش اشک هاشو پاک کرد وهمونجور که می رفت طرف در گفت:

-پاشو دیگه حالت خوب شده!عجیب حکایتی ها!من می فهمم سرراهی م اینو باید برسونیم مریض خونه!

رفت حساب بیمارستان روکرد وبرگشت منم ازتخت اومدم پایین که دیدم موبایلم نیس!

-موبایلم نیس کامیار!

کامیار-دست منه خاموشش کردم بریم دیگه!

-کجا؟

کامیار-مگه قرار نبود قبل ازاین داستانا باهمدیگه بریم شمال؟

بهش خندیدم اونم بهم خندید وگفت:

-فقط قبلش چندتا کارداریم

-چه کاری؟

کامیار-باید تکلیف نصرت وحکمت معلوم بشه!

-چرانمی ری جریان روبهشون بگی؟می دونی چقدر خوشحال می شن؟

کامیار-نصرت اره اما حکمت نه!

-چرا؟اون ازدا می خواد الان این عشقم عشق خواهر برادری بوده!

فقط نگاهم کرد وهیچی نگفت:

-پس چرامی گی نه؟

کامیار- تومی دونی یه پسر بانامزدش چیکار می کنه؟

انگار خون توتنم یخ بست!

***

یه ماه بعد کامیار ومن ازایران خارج شدیم

قبلش کامیار کاری کرد که عموم باازدواج کاملیا وسالم موافقت کرد!نصرت همون روزی که توپارک باماحرف زد باامپول هوا خودکشی کرد وفقط ازش دوتا نامه موند!یکی برای ما ویکی برای حکمت!

دوماه بعدشم اقابزرگ مرد وبعد ازچله ش شنیدم که درختای باغ روقطع کردن که جاش یه برج بسازن!

من به اسم اینکه شریک نصرت بودم برای حکمت دوتا اپارتمان خریدم وبهش گفتم که این پولی بوده که نصرت توشرکت اورده!

فقط این وسط حکمت نفهمید چرا کامیار ولش کرد!

نامه ای رو که نصرت براش نوشته بود وتوش جریان کارایی روکه کرده بود واعتیادش روگفته بود به حکمت ندادیم و خودکشی نصرت رو یه جوری پوشوندیم که کمت فکر کنه یه تصادف بوده!

بالاخره همه یه جوری بازندگی کار اومدن !فقط می دونم که هنوز گندم منتظره!

یعنی همه گندم ها منتظرن!

این جوونا همه گندم هایی ن که منتظرن!

حالا منتظرن که یاافت بهشون بزنه یایکی به دادشون برسه!!!

 
پایان

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 299
بازدید کل : 11646
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس